دانشمند محقق، آقای ی. هیل در کتاب تمدن غرب می نویسد: « از روزی که اسلام ظاهر شد، نماز یگانه شعار اسلامی به صورت یک ضرورت درآمد، ارتباط این نماز با مسیحیّت و یهودیّت هر چه باشد نیروی خاص و اهمیتی فوق العاده در بین مسلمانان پیدا کرد. و بعدها به صورت « نماز جماعت » به اقتداء امامی که اغلب، خود (حضرت) محمد صلی الله علیه و آله وسلم بود، اقامه می شد. هر کس به هنگام نماز جماعت، اجتماع مسلمانان را مشاهده کند که برای نماز صف بسته اند و با نظام خاص در کمال وقار و با طرز حیرت انگیزی رکوع و سجود می کنند، به شگفت درآمده، آثار تربیتی آن را در روان مسلمین (از همان روزهای نخستین) درک خواهد نمود. کافی است که ما نقش این نماز را مورد بررسی قرار دهیم که چه تأثیر مهمی در پیدا کردن روح نماز و حفظ نظام داشته است، آنگاه به خوبی در می یابیم که در حقیقت « نماز » برای مسلمین مانند یک آموزش نظامی بوده است. و همین نظم مسلمانان در نماز، و اجتماع با شکوه آنان، روح وحدت و یگانگی را زنده کرده، برادری، مساوات، برابری و دیگر دستاوردهای اجتماعی اسلام را عملاً ایجاد می نموده است ».1
تعقیب نماز از حاج حسنعلی نخودکی
از حضرت آیة الله آقا موسی شبیری زنجانی نقل شده است که:
در سفری که حضرت امام و پدرم برای زیارت به مشهد مقدّس رفته بودندامام خمینی(ره)در صحن حرمامام رضاعلیه السلام با سالک الی اللهحاج حسنعلی نخودکیمواجه میشوند. امام امت(ره) که در آن زمان شاید در حدود سی الی چهل سال بیشتر نداشت وقت را غنیمت میشمارد و به ایشان میگوید با شما سخنی دارم. حاج حسنعلی نخودکی میگوید: من در حال انجام اعمال هستم شما در بقعه حرّ عاملی(ره) بمانید من خودم پیش شما میآیم. بعد از مدتی حاج حسنعلی میآید و میگوید چه کار دارید؟
امام(ره) خطاب به ایشان رو به گنبد و بارگاهامام رضا(علیه السلام)کرد و گفت: تو را به اینامام رضا(علیه السلام) اگر (علم) کیمیا داری به ما هم بده؟
حاج حسنعلی نخودکیکه رضوان خدا بر او باد انکار به داشتن علم(کیمیا) نکرد بلکه به امام(ره) فرمودند:
اگر ما «کیمیا» به شما بدهیم و شما تمام کوه و در و دشت را طلا کردید آیا قول میدهید که به جا استفاده کنید و آن را حفظ کنید و در هر جائی به کار نبرید؟
امام خمینی(ره)که از همان ایام جوانی صداقت از وجودشان میبارید. سر به زیر انداختند و با تفکری به ایشان گفتند: نه نمیتوانم چنین قولی به شما بدهم.
حاج حسنعلی نخودکی که این را از امام(ره) شنید رو به ایشان کرد و فرمود:
حالا که نمیتوانید «کیمیا» را حفظ کنید من بهتر از کیمیا را به شما یاد میدهم و آن این که:
بعد ازنمازهای واجب یک بار آیة الکرسی را تا «هو العلی العظیم» میخوانی.
و بعد تسبیحات فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را میگویی .
و بعد سه بار سوره توحید «قل هو الله احد» را میخوانی.
و بعد سه بار صلوات میگویی .
و بعد سه بار آیه مبارکه؛
«وَ مَن یَتَّقِ اللهَ یجْعَل لَّهُ مخْرَجاً . وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یحْتَسِب وَ مَن یَتَوَکلْ عَلى اللهِ فَهُوَ حَسبُهُ إِنَّ اللهَ باَلِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکلِّ شىْءٍ قَدْراً»؛(طلاق/2و 3) (هر کس تقواى الهى پیشه کند خداوند راه نجاتى براى او فراهم میکند. و او را از جائى که گمان ندارد روزى مىدهد، و هر کس بر خداوند توکل کند کفایت امرش را مىکند، خداوند فرمان خود را به انجام مىرساند، و خدا براى هر چیزى اندازهاى قرار داده است.) را میخوانی این از کیمیا برایت بهتر است.
منبع:
مجله بشارت، ش 58، صادق زینی لشکاجانی .
استاد مصباح می گفتند: دوستان ایرانی ما در فرانسه، از پروفسوری صحبت می کردند که مسلمان شده بود و خانم او هم مسلمان بود؛ مسلمانی بسیار خوب و عامل به دستورها و احکام اسلام و عارف به حقایق اسلام. در ملاقاتی که با این خانم و آقای پروفسور داشتیم، از او پرسیدم چطور شد که مسلمان شدید؟ به شوخی گفته بود: سؤال های خصوصی می کنید. بعد توضیح داده بود که من سال های پیش در الجزایر مقیم بودم. یک روز از جاده عبور می کردم و در کنار جاده مزرعه ای بود. دیدم کسی رو به سمتی ایستاده و حرکاتی انجام می دهد. من از مشاهده این حرکات، کنج کاو شدم و از دیگران پرسیدم این حرکات چیست. گفتند نماز می خواند. کنج کاوتر شدم و رفتم سراغ این دهقانی که نماز می خواند و نشستم و پرسیدم که چکار می کنی؟ چه می گویی؟ چه می خواهی؟ و چرا این کار را می کنی؟ (خانم او گفته بود مشاهده آن نماز در من تأثیر عمیقی گذاشته بود.) وقتی من متوجه شدم که در اسلام، ارتباط با خالق به این اندازه آسان و به این اندازه عمیق و لطیف است، تکان خوردم و این سرآغازی شد برای تحقیق بیشتر و این علت اصلی مسلمان شدن من بود.1
دختر کوچک، همیشه صبح زود از خواب بیدار می شد؛ یعنی بیدار نمی شد، پدرش او را بیدار می کرد. همیشه صبح ها چهره پدر خندان بود و با مهربانی و آرامش دست دخترش را می گرفت و او را از جای گرم و نرمی که در سرمای صبحگاهی لذت بخش تر بود، بلند می کرد. او بعضی وقت ها اصلاً دوست نداشت که از جایش بیرون بیاید. خیلی خوابش می آمد، اما پدرش آن قدر به او مهربانی می کرد، آن قدر او را ناز می کرد و موهای او را نوازش می کرد تا دختر کوچک با چشم هایی خواب آلود از جایش برمی خاست و برای وضو گرفتن به راه می افتاد. دختر کوچک، نماز را دوست داشت، نماز صبح را هم دوست داشت، اما بعضی وقت ها که خیلی خسته بود، دوست نداشت نماز صبح را سر موقع بخواند. در دلش می گفت: خب، اگر من هم، اندازه مامانم شدم، آن وقت همیشه نماز صبح را همان صبح می خوانم، اما پدرش آن قدر او را نوازش می کرد که او مجبور می شد از جایش بلند شود. یک روز که از خواب بیدار شد، دید که خورشید درآمده است و او را برای نماز صبح بیدار نکرده اند. وقتی به چهره پدر نگاه کرد، همان چهره خندان و مهربان را دید که به دخترش گفت: سلام دخترم! دختر کمی خجالت کشید و درحالی که صورتش سرخ شده بود گفت: مرا برای نماز صبح بیدار نکردید؟ پدر با محبت خاصی جواب داد: نه دخترم، از این به بعد هر کس خواست نماز صبح بخواند، باید خودش بلند شود. دختر کوچک کمی ناراحت شد، اما در دلش احساس خوشحالی کرد که دیگر مجبور نبود هر صبح برای نماز بیدار شود، او کنج کاو شده بود که چرا پدرش این حرف را زده است. بالاخره کنج کاوی او به نتیجه رسید و علت آن کار را فهمید. ماجرا این بود که وقتی آقا بزرگش فهمیده بود که هر روز او را برای نماز صبح بیدار می کنند، کمی ناراحت شده بود و پیغام فرستاده بود که او را برای نماز صبح اذیت نکنند. نماز که هنوز بر او واجب نشده بود. آن دختر کوچک نوه امام خمینی رحمه الله بود و امام به پدر او گفته بود که چهره شیرین اسلام را به مذاق بچه تلخ نکن. آن دختر کوچک، احساس کرد که دوست دارد همان لحظه امام را بغل کند و صورت زیبا و مهربانش را ببوسد. دست های کوچکش را در دست های بزرگ امام بگذارد و امام هم دست های او را بگیرد و موهایش را نوازش کند و به او لبخند بزند. چند روز بعد، آن دختر احساس می کرد روزهایی که برای نماز صبح از خواب بیدار نمی شود، ناراحت و کسل است و به همین خاطر پیش پدر و مادرش رفت و از آنها خواهش کرد که او را هم برای نماز صبح بیدار کنند. او فکر کرده بود که باید از همان روزها عادت کند که همیشه نماز صبحش را بخواند، تا وقتی که بزرگ تر شد و نماز برایش واجب شد موقع نماز صبح خواب نماند. بعدها از مادرش شنید که می گفت: تازه به سنّ تکلیف رسیده بودم. شب خوابیده بودم که امام با برادرم وارد شدند. خیلی سرحال و خوشحال بودند. از من پرسیدند که نماز خوانده ام؟ من فکر کردم چون الآن امام سرحال هستند، دیگر نماز خواندن من برایشان مهم نیست. گفتم: نه. ایشان به قدری تغییر حالت دادند و عصبانی شدند که ناراحتی، سرتاسر وجودشان را فرا گرفت. آن وقت من خیلی ناراحت شدم که چرا با حرفم و کارم مجلس به آن شادی را تلخ کرده ام.1
مسلم بن عقیل، پسر عمو و سفیر لایق امام حسین علیه السلام، وقتی که در شهر کوفه تنها و بی یاور ماند و مردم کوفه از اطرافش پراکنده شدند، شگفت زده و سرگردان در کوچه های تاریک و ساکت شهر به راه افتاد. مسلم از بی وفایی مردم کوفه دلتنگ بود و بی اختیار در کوچه ها راه می رفت. درتاریکی شب، به زنی با ایمان به نام طوعه برخورد. طوعه وقتی حضرت مسلم را شناخت، او را در خانه اش پناه داد و از او با مهربانی و گرمی پذیرایی کرد. حضرت مسلم، پس از خوردن کمی غذا و اندکی استراحت، برخاست و به عبادت و راز و نیاز با خدای بی نیاز مشغول شد. طوعه، هنگام اذان صبح، برای مسلم آب آورد تا وضو بگیرد. آن گاه به او گفت: «آقای من امشب، هیچ نخوابیدی؟» مسلم در جواب طوعه گفت: «کمی خوابیدم و در خواب، عمویم علی علیه السلام را دیدم، به من فرمود: هر چه زودتر به پیش ما بیا. گمان می کنم امشب آخرین شب عمر من باشد. مسلم وضو گرفت و به نماز صبح ایستاد. پس از نماز مشغول ذکر و دعا بود که ناگهان صدای سم اسب های مزدوران عبیداللّه را شنید. دعایش را زود تمام کرد تا خودش را برای جنگ با دشمنان خدا و امام آماده کند. مسلم پس از جنگی سخت، با حیله فرمانده مزدوران، خودش را تسلیم کرد. سرانجام او را به دستور عبیداللّه با دست های بسته، در حالی که لب هایش به ذکر و دعا مشغول بود، به شهادت رساندند.1
مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به شیخ نخودکی) در وصیت خود به فرزندش می گوید: اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد، ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت، بی ارزش و هباءً منثورا خواهد شد. فرزندم! بدان که در تمام عمرم، تنها یک بار نماز صبحم قضا شد. پسر بچه ای داشتم که شب آن روز فوت شد. سحرگاه در عالم رؤیا به من گفتند که این مصیبت به علت فوت آن نماز صبح به تو وارد آمد. اکنون اگر یک شب، نماز شبی از من فوت شود، صبح آن شب انتظار بلایی را می کشم که به من نازل شود. سپس حاج شیخ حسنعلی می افزاید: پسرم تو را سفارش می کنم که نمازت را اول وقت بخوان و از نماز شب تا آنجا که می توانی غفلت مکن.1
من و حضرت امام روی پشت بام می خوابیدیم. خدا می داند بارها اتفاق می افتاد که من هنوز به خواب نرفته بودم که ایشان برای نماز شب بلند می شدند و وضو می گرفتند. به خودشان عطر می زدند و به نماز می ایستادند و استغاثه می کردند. من هم گوش می کردم و تماشا می کردم تا وقت اذان صبح می شد و ایشان نماز صبح و دعاهایشان را می خواندند و تا دمیدن آفتاب، کمی استراحت می کردند.1
یکی از بستگانمان که از متدینان و علمای بزرگ حوزه علمیه بود می گفت: دعایی است که خواندنش بعد از نماز صبح، مستحب است. آن دعا، سلام به انبیا و ملائکه است. من حدود بیست و چهار سال است که این تعقیبات را می خوانم. بیست و چهار سال قبل حاج آقا روح اللّه خمینی به من فرمودند: فلانی، به این دعا مداومت کن که من سال هاست این دعا را می خوانم، یعنی آقا بیست و چهار سال بود که مرتب این دعا را می خواند و می گفت بیست و چهار سال قبل آقای خمینی به من فرمودند که این دعا را بخوانید.1
مرحوم شیخ نصراللّه خلخالی می گفت: من چهل سال با امام دوست بودم، هیچ گاه ندیدم نمازِ شب او ترک شود. همیشه قبل از اذان صبح بیدار بود و در حال عبادت و مناجات به سر می برد. همواره در نمازهای جماعت شرکت می کرد و به دیگران اقتدا می کرد.1