یکی از اسرا که پایش قطع شده بود، نیمه های شب از خواب بیدار می شد و بالشی جلوی خود می گذاشت و بعد مهر خود را روی آن قرار می داد و نشسته مشغول خواندن نماز شب می شد. او مدت ها ذکر می گفت و اشک، مثل مروارید، از چشمانش فرو می غلتید. خدا گواه است، که نوای دل نشین «الهی العفو» چنین عزیزانی در نیمه های شب، قلب هر انسانی را تکان می داد و مانند صاعقه، شبِ تاریک و ظلمانی را می شکافت.1
شبی یکی از بچه ها ـ که برادر شهید نیز بود ـ از جا برخاست و شروع به اقامه نماز کرد. لحظاتی بعد، چهار نفر از بچه ها به او اقتدا کردند. من هم تصمیم گرفتم به او اقتدا کنم، اما در همان لحظه به یاد دورانی افتادم که در مسجد محل، به عنوان مکبر امام جماعت بودم. فکر کردم که با صدای تکبیر من، افراد بیشتری به نماز جماعت رو می آورند. همین طور هم شد. با صدای تکبیر، هر لحظه افراد نمازگزار زیادتر می شدند. سرانجام به جز چند نفر انگشت شمار، همگی نماز جماعت خواندند. این نماز، نماز بسیار با شکوهی بود که با چهار نفر شروع شد و با ده ها نفر به پایان رسید.1