منوي اصلي
درباره وبلاگ
نماز اوج معراج انسان، راز و نیاز با خدای سبحان، موجب نزول رحمت یزدان، سنگر مبارزه با نفس و شیطان، بازدارنده انسان از خطا و عصیان، وسیله ی تقرب پارسایان و رمز بندگی مخلصان است. با تشکر از راهنماییها و کمک پدرم در ساخت و راه اندازی این وبلاگ. علی و صدرا razaviweb@yahoo.com
موضوعات
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 472617
تعداد نوشته ها : 267
تعداد نظرات : 6
اولین جشنواره ملی نماز

نویسندگان
اوقات شرعی
طراح قالب
GraphistThem259

یکی از اسرا که پایش قطع شده بود، نیمه های شب از خواب بیدار می شد و بالشی جلوی خود می گذاشت و بعد مهر خود را روی آن قرار می داد و نشسته مشغول خواندن نماز شب می شد. او مدت ها ذکر می گفت و اشک، مثل مروارید، از چشمانش فرو می غلتید. خدا گواه است، که نوای دل نشین «الهی العفو» چنین عزیزانی در نیمه های شب، قلب هر انسانی را تکان می داد و مانند صاعقه، شبِ تاریک و ظلمانی را می شکافت.1


دسته ها : نماز شهدا
دوشنبه چهارم 5 1395 20:18

استاد مصباح می گفتند: دوستان ایرانی ما در فرانسه، از پروفسوری صحبت می کردند که مسلمان شده بود و خانم او هم مسلمان بود؛ مسلمانی بسیار خوب و عامل به دستورها و احکام اسلام و عارف به حقایق اسلام. در ملاقاتی که با این خانم و آقای پروفسور داشتیم، از او پرسیدم چطور شد که مسلمان شدید؟ به شوخی گفته بود: سؤال های خصوصی می کنید. بعد توضیح داده بود که من سال های پیش در الجزایر مقیم بودم. یک روز از جاده عبور می کردم و در کنار جاده مزرعه ای بود. دیدم کسی رو به سمتی ایستاده و حرکاتی انجام می دهد. من از مشاهده این حرکات، کنج کاو شدم و از دیگران پرسیدم این حرکات چیست. گفتند نماز می خواند. کنج کاوتر شدم و رفتم سراغ این دهقانی که نماز می خواند و نشستم و پرسیدم که چکار می کنی؟ چه می گویی؟ چه می خواهی؟ و چرا این کار را می کنی؟ (خانم او گفته بود مشاهده آن نماز در من تأثیر عمیقی گذاشته بود.) وقتی من متوجه شدم که در اسلام، ارتباط با خالق به این اندازه آسان و به این اندازه عمیق و لطیف است، تکان خوردم و این سرآغازی شد برای تحقیق بیشتر و این علت اصلی مسلمان شدن من بود.1


يکشنبه سوم 5 1395 20:17

شبی یکی از بچه ها ـ که برادر شهید نیز بود ـ از جا برخاست و شروع به اقامه نماز کرد. لحظاتی بعد، چهار نفر از بچه ها به او اقتدا کردند. من هم تصمیم گرفتم به او اقتدا کنم، اما در همان لحظه به یاد دورانی افتادم که در مسجد محل، به عنوان مکبر امام جماعت بودم. فکر کردم که با صدای تکبیر من، افراد بیشتری به نماز جماعت رو می آورند. همین طور هم شد. با صدای تکبیر، هر لحظه افراد نمازگزار زیادتر می شدند. سرانجام به جز چند نفر انگشت شمار، همگی نماز جماعت خواندند. این نماز، نماز بسیار با شکوهی بود که با چهار نفر شروع شد و با ده ها نفر به پایان رسید.1


دسته ها : نماز شهدا
شنبه دوم 5 1395 20:17

دختر کوچک، همیشه صبح زود از خواب بیدار می شد؛ یعنی بیدار نمی شد، پدرش او را بیدار می کرد. همیشه صبح ها چهره پدر خندان بود و با مهربانی و آرامش دست دخترش را می گرفت و او را از جای گرم و نرمی که در سرمای صبحگاهی لذت بخش تر بود، بلند می کرد. او بعضی وقت ها اصلاً دوست نداشت که از جایش بیرون بیاید. خیلی خوابش می آمد، اما پدرش آن قدر به او مهربانی می کرد، آن قدر او را ناز می کرد و موهای او را نوازش می کرد تا دختر کوچک با چشم هایی خواب آلود از جایش برمی خاست و برای وضو گرفتن به راه می افتاد. دختر کوچک، نماز را دوست داشت، نماز صبح را هم دوست داشت، اما بعضی وقت ها که خیلی خسته بود، دوست نداشت نماز صبح را سر موقع بخواند. در دلش می گفت: خب، اگر من هم، اندازه مامانم شدم، آن وقت همیشه نماز صبح را همان صبح می خوانم، اما پدرش آن قدر او را نوازش می کرد که او مجبور می شد از جایش بلند شود. یک روز که از خواب بیدار شد، دید که خورشید درآمده است و او را برای نماز صبح بیدار نکرده اند. وقتی به چهره پدر نگاه کرد، همان چهره خندان و مهربان را دید که به دخترش گفت: سلام دخترم! دختر کمی خجالت کشید و درحالی که صورتش سرخ شده بود گفت: مرا برای نماز صبح بیدار نکردید؟ پدر با محبت خاصی جواب داد: نه دخترم، از این به بعد هر کس خواست نماز صبح بخواند، باید خودش بلند شود. دختر کوچک کمی ناراحت شد، اما در دلش احساس خوشحالی کرد که دیگر مجبور نبود هر صبح برای نماز بیدار شود، او کنج کاو شده بود که چرا پدرش این حرف را زده است. بالاخره کنج کاوی او به نتیجه رسید و علت آن کار را فهمید. ماجرا این بود که وقتی آقا بزرگش فهمیده بود که هر روز او را برای نماز صبح بیدار می کنند، کمی ناراحت شده بود و پیغام فرستاده بود که او را برای نماز صبح اذیت نکنند. نماز که هنوز بر او واجب نشده بود. آن دختر کوچک نوه امام خمینی رحمه الله بود و امام به پدر او گفته بود که چهره شیرین اسلام را به مذاق بچه تلخ نکن. آن دختر کوچک، احساس کرد که دوست دارد همان لحظه امام را بغل کند و صورت زیبا و مهربانش را ببوسد. دست های کوچکش را در دست های بزرگ امام بگذارد و امام هم دست های او را بگیرد و موهایش را نوازش کند و به او لبخند بزند. چند روز بعد، آن دختر احساس می کرد روزهایی که برای نماز صبح از خواب بیدار نمی شود، ناراحت و کسل است و به همین خاطر پیش پدر و مادرش رفت و از آنها خواهش کرد که او را هم برای نماز صبح بیدار کنند. او فکر کرده بود که باید از همان روزها عادت کند که همیشه نماز صبحش را بخواند، تا وقتی که بزرگ تر شد و نماز برایش واجب شد موقع نماز صبح خواب نماند. بعدها از مادرش شنید که می گفت: تازه به سنّ تکلیف رسیده بودم. شب خوابیده بودم که امام با برادرم وارد شدند. خیلی سرحال و خوشحال بودند. از من پرسیدند که نماز خوانده ام؟ من فکر کردم چون الآن امام سرحال هستند، دیگر نماز خواندن من برایشان مهم نیست. گفتم: نه. ایشان به قدری تغییر حالت دادند و عصبانی شدند که ناراحتی، سرتاسر وجودشان را فرا گرفت. آن وقت من خیلی ناراحت شدم که چرا با حرفم و کارم مجلس به آن شادی را تلخ کرده ام.1


جمعه اول 5 1395 20:16
X